یک صبح مرموز

ساخت وبلاگ
از خواب با زنگ بابا بیدار شدم ساعت ده و نیم مصاحبه کاری داشتم و ساعت 9 45 دقیقه ی صبح بود . سریعا آماده شدم و نشستم پشت فرمون و خودمو با عصبانیت و استرس رسوندم طرفای 11 بود که رسیدم . یه فرم بهم دادن و پر کردم و بعد باید چهل دقیقه منتظر میشدم تا نوبت مصاحبه ام بشه . رفتم توی خیابونا و یه دوری زدم تنهایی با همون حال و استرس و گمشدگی ولی بازم به روی خودم نیوردم . یه سیگار برگ یه دلستر و یه آدماس پیک خودمو تو این پیاده روی مهمون کردم و تا جایی که میشد سعی کردم خوب نظر بیام و اون شلختگی ذهنی حداقل توی ظاهرم نمود نداشته باشه . خودمو رسوندم دوباره به محل مصاحبه و رفتم تو اتاق . گویا طرف از رزومه ی من خوشش اومده و قراره هد شف اون قسمت باشم . نمیدونم . قراره زنگ بزنه . شایدم نزنه . نزدم من چیزی از دست ندادم و اهدافمو دنبال میکنم . با یه حس خوبی برگشتم خونه و توی ماشین بقیه ی سیگار برگ رو کشیدم و توی خونه با بابا آب هویج گرفتیم و واسش غذاها رو گرم کردم ولی دوباره همون بغض و نا امیدی برگشت . همون زخم ها دوباره سرباز کرد که دلیلش فقط یه سری آدم ها بودن که به خاطر تنهایی و ضعفم باهاشون ارتباطم رو حفظ کرده بودم و نباید این کار رو میکردم چون اون ها بویی از انسانیت نبردن و فقط یه مشت عقده ای هستن . خوبیش اینه که به این آگاهی رسیدم که چطوری روابطم رو کنترل کنم و چه موقع نه بگویم ! باید مطالعاتم رو کامل کنم و واسه ی امروز یه برنامه ی مطالعاتی بچینم تا از وقتم نهایت استفاده رو ببرم .

مارکوپولو در سرزمین عجایب...
ما را در سایت مارکوپولو در سرزمین عجایب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : becomingascientista بازدید : 454 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 12:26