روز اول

ساخت وبلاگ
با ایمان توی ماشینم بودیم و داشتیم میرفتیم که کتاب بخریم . موبایلم زنگ خورد . آقای کیانی ، از طرف سگ پزی کودک تماس میگیرم . برای مصاحبه تشریف بیارید . ایمان از خونشون فرار کرده بود و چند روز مهمون من بود . رفتیم آمادگاه کتاب خریدیم ، مثلا میخواستم ارشد شرکت کنم و رفته بودم که کتاب های منبع رو بخرم و خیر سرم بشینم بخونم اما همین زنگ زدن از طرف سگ پزی کودک خودش دلیلی بود که درس خوندن رو فراموش کنم . البته همش بهانه بود . از اول نمیخواستم درس بخونم . همیشه میخواستم موزیسین بشم قبل ترش میخواستم دانشمند بشم بعد دبیرستان به فجیع ترین شکل ممکن پیش رفت و دستم به هیچ جا بند نشد . به زور دیپلمم رو گرفتم توی رشته ای که اصلا نمیخواستمش . همه چی شکل یه فاجعه بود . سال های بدی بود . به زر گیتار خریدم 17 سالم بود و نشستم کلاسیک یاد گرفتم و چقدر تمرین کردم اما خانوادم بازم نزاشتن من برم کنسرواتوری . لعنتیا . سر از اهواز در اوردم توی یه دانشکده فنی . یه ترم بیشتر دووم نیوردم . برگشتم اصفهان توی یه رشته ی مزخرف درسخ خوندم . جهانگردی هم بد نبود . حداقل فان بود اما میدونستم باهاش به هیچ جا نمیرسم . مثل یه معشوقه بود فقط یا یه رفیق باحال و خوشگذرون . سر از هتل ها در آوردم و ظرف میشستم و قهوه درست میکردم و سر میز جلوی مشتری ها میزاشتم تازه گاهی چمدون هاشونم میبردم از طبقات بالا و ده تومن بهم میدادن . هه . بعضی روزا هم رستوران رو جارو میکشیدم . کار سختی بود اما گذشت . سر از جلفا در آوردم و کافی من شده بود و بعدشم سر از آشپزخونه های تهران . .خیلی چرت بود . سال های تو تهران مثل کابوس بود . مثل خواب بود . چقدر وحشتناک بود . بعد دو سال از تهران برگشتم و چند ماه بیکار بودم تا سگ پزی . 

با ایمان برگشتیم خونه و سیگار کشیدیم . ناها ر خوردیم و ایمان رفت خونشون . انگار اشتی کرده بودن . 

مارکوپولو در سرزمین عجایب...
ما را در سایت مارکوپولو در سرزمین عجایب دنبال می کنید

برچسب : روز اول که میخندیدی,روز اول رمضان,روز اول ماه رمضان,روز اول رمضان 2016,روز اول رمضان ۹۵,روز اول مدرسه,روز اول ماه رمضان در کانادا,روز اول عید فطر,روز اول که دیدمش گفتم,روز اول ماه رمضان در ترکیه, نویسنده : becomingascientista بازدید : 390 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 12:26